چرا شاه ایران اسیر روم شد؟

 

چرا شاه ایران اسیر روم شد؟

روزى آلب ارسلان سلجوقى با صد سوار در مرزهاى دولت ایران و روم به شکار رفته بود. رومیان آنها را بگرفتند و در بند کردند و نمى دانستند که سلطان در میان آنها مى باشد. شخصى از قضیه باخبر شد و مخفیانه جریان را به وزیر با تدبیرش خواجه نظام الملک طوسى در میان گذاشت . خواجه هشدار داد که با هیچ کس در این باره چیزى نگوید آنگاه در میان مردم شایع نمود که سلطان بیمار است و همه روزه با اطبا مى آمد و مى رفت ، در همان زمان سفیران امپراطورى روم براى مذاکره صلح با امیرارسلان به اردوگاه آمده بودند و خواجه نظام الملک به آنها گفت : چگونه شما صلح مى طلبى و مى خواهید صلح کنید و حال آنکه جمعى از بندگان سلطان را در شکارگاه اسیر کرده و زندانى نموده ، رومانوس امپراطور روم بلافاصله دستور داد که آنها را آزاد نمایند و چون آنها به اردوگاه رسیدند نظام الملک و امرا و ارکان دولت از شاه استقبال نمودند و زمین ادب را بوسیدند و رومیان چون چنین دیدند مدهوش و متحیر گشتند.
اما چندى نگذشت که امپراطور روم رومانوس پس از شکست در جنگ ملازگرد به اسارت آلب ارسلان درآمد پادشاه سلجوقى او را سخت سرزنش ‍ نمود و بعنوان اسیر در اردوگاه خود نگهداشت .
روزى قیصر از شدت درد و ناراحتى رو به آلب ارسلان کرد و گفت : اگر پادشاهى ببخش ، اگر قصابى بکش و اگر بازرگانى بفروش ، سلطان دو حلقه در گوش او کرد و او را به کشورش روانه نمود، به شرط آنکه روزى یک هزار دینار به خزانه او واریز نماید.(مهدى کیوان تاریخ غزنویان تا مغول از انتشارات دانشگاه اصفهان ص 83)

 

دستهاى خونین نادر شاه

 

دستهاى خونین نادر شاه

چون نادر شاه افشار به سلطنت رسید به ژنرال روسى که شهرهاى شمال ایران را در اواخر دوره صفویه اشغال کرده بود پیغام داد و از او استفسار نمود که آیا کشور ایران را ترک مى کند یا اینکه مایل است فراشان سلطنتى او را بیرون کنند؟
از مسکو یک نفر نماینده براى بستن قرارداد با نادر شاه به مشهد آمد ولى نادر او را نمى پذیرفت و او نیز به همراه سپاه نادر براى بدست آوردن فرصت ملاقات حرکت مى نمود. یک روز نادر در حالى که پیروزى جدیدى به دست آورده بود سفیر را نزد خود خواند. سفیر نامبرده ، نادر را دید که روى زمین نشسته در حالى که البسه اش بوى خون مى داد با دست غذا مى خورد. وقتى سفیر از علت احضار خود پرسید، نادر به او گفت که مى خواهم ببینى که چگونه با دست هاى آلوده بخون ، خشن ترین غذاها را مى خورم و شما مى توانى به آقایت بگویى که چنین شخصى (نادر) گیلان را تسلیم نخواهد کرد.(ژنرال سایکس تاریخ ایران ج 2 ص 364)

 

ما همه نادریم

 

ما همه نادریم

خورشید در میانه آسمان بود که سپاهیان نادرشاه افشار وارد دهلی شدند به پادشاه ایران زمین گفتند اجازه می دهید وارد قصر پادشاه هند محمد گورکانی شویم ؟

نادرشاه گفت اینجا نیامده ایم پی تخت و تاخ ، بگردید و مزدوران اشرف افغان را بیابید .

هشتصد مزدور اشرف ، که بیست سال ایران را ویران ساخته بودند را گرفتند . نادر رو به آنها کرد و گفت : چگونه بیست سال در ایران خون ریختید و به ناموس کسی رحم نکردید ؟ ! آیا فکر نمی کردید روزی به این درد گرفتار آیید ؟

مزدوری گفت می پنداشتیم همه مردان ایران ، شاه سلطان حسین هستند و ما همواره با مشتی ترسوی صفوی روبروییم.

از میان سپاه ایران فریادی برخواست که ما همه نادریم ! و مردان سپاه بارها این سخن را از ته حنجره فریاد کشیدند . " ما همه نادریم "

و به سخن ارد بزرگ :  کشوری که دارای پیشوایی بی باک است همه مردمش قهرمان و دلیر می شوند .

اگر خوب گوش هایمان را تیز کنیم فریاد های سربازان ایران را باز هم می شنویم " ما همه نادریم

برگرفته از: فروم ایساتیس

ارزش نان

 

ارزش نان

نیمروز بود. کشاورز و خانواده اش برای نهار خود را آماده می کردند. یکی از فرزندان گفت در کنار رودخانه هزاران سرباز اردو زده اند. چادری سفید رنگ هم در آنجا بود که فکر می کنم پادشاه ایران در میان آنان باشد. سه پسر از میان هفت فرزند او بلند شدند به پدر رو کردند و گفتند زمان مناسبی است که ما را به خدمت ارتش ایران زمین درآوری ، پدر از این کار آنان ناراضی بود اما به خاطر خواست پیگیر آنها پذیرفت و به همراهشان به سوی اردو رفت . 

دو جنگاور در کنار درختی ایستاده بودند که با دیدن پدر و سه پسرش پیش آمدند : جنگاوری رشید که سیمایی مردانه داشت پرسید چرا به سپاه ایران نزدیک می شود . پدر گفت فرزندانم می خواهند همچون شما سرباز ایران شوند . 

جنگاور گفت تا کنون چه می کردند . پدر گفت همراه من کشاورزی می کنند .  

جنگاور نگاهی به سیمای سه برادر افکند و گفت و اگر آنان همراه ما به جنگ بیایند زمین های کشاورزیت را می توانی اداره کنی ؟

پیرمرد گفت آنگاه قسمتی از زمین ها همچون گذشته برهوت خواهد شد .

 جنگاور گفت : دشمن کشور ما تنها سپاه آشور نیست دشمن بزرگتری که مردم ما را به رنج و نابودی می افکند گرسنگی است کارزار شما بسیار دشوارتر از جنگ در میدانهای نبرد است . 

آنگاه روی برگرداند و گفت مردم ما تنها پیروزی نمی خواهند آنها باید شکم کودکانشان را سیر کنند .  و از آنها دور شد .  

جنگاور دیگری که ایستاده بود به آنها گفت سخن پادشاه ایران فرورتیش ( فرزند بنیانگذار ایران دیاکو ) ! را بگوش بگیرید و کشاورزی کنید . و سپس او هم از پدر و سه برادر دور شد .  

فرزند بزرگ رو به پدر پیرش کرد و گفت : پدر بی مهری های ما را ببخش تا پایان زندگی سربازان تو خواهیم بود . ارد بزرگ خردمند برجسته کشورمان می گوید : فرمانروایان همواره سه کار مهم در برابر مردم دارند . نخست : امنیت ، دوم : آزادی و سوم : نان .

سخنان پادشاه ایران فرورتیش نشان می دهد زمامداران ما از آغاز تلاش می نمودند نان مردم را تامین کنند.

 

باران، مهرورزی آسمان است

 

باران، مهرورزی آسمان است

روزی که سپاه ایران خود را آماده می ساخت شر یونانی ها را پس از سالها بردگی از روی ایران کم کند باران بسیاری بارید یکی از جادوگران در بین مردم شایعه کرده بود این باران اشک آسمان بخاطر مرگ جوانان ما است و بزودی خبرهای بسیار بدی می رسد . این خبر را به اشک یکم نخستین پادشاه از دودمان اشکانیان دادند او هم خندید و گفت این شاد باش آسمانها به ماست باران مایه رحمت و رویش است نه پیام شوم . سپاه کوچک و پارتیزانی او خیلی زود بخش بزرگی از شمال خراسان را از شر یونان آزاد ساخت و دل ایرانیان میهن را در همه جا گرم نمود اشک های بعدی ایران را به شکل کامل آزاد ساختند .

اندیشمند برجسته کشورمان ارد بزرگ می گوید : باران ، مهر آسمان است نه بغض آن ، همانند آدمیان مهرورزی که می بارند و کینه توزانی که خشک و بی نشانند .

نکته ایی را باید در این جا بنویسم و آن واژه پارتیزان است در کشورمان بسیاری فکر می کنند این واژه مربوط به مبارزین کمونیست اروپای شرقی در ۵۰ سال پیش است حال آنکه این واژه در واقع مربوط به سپاهیان اشک یکم بود چون آنها از خاندان پارت بودند و ارتش منظمی هم نداشتند و به شکلی چریکی به سپاه حمله می کردند به آنها پارتیزان می گفتند پارتیزان ها بسیار تیراندازان باهوشی بودند و با تعداد اندک توانستند به مرور دشمن را از ایران پاکسازی نمایند .

 

* چگونه نام "پانته آ" وارد زبان فارسی شد؟

 

* چگونه نام "پانته آ" وارد زبان فارسی شد؟

 

تردیدی نیست که نام زنانه ی "پانته آ" از زبان های دیگر وارد فارسی شده است اما برخلاف تصور خیلی از مردم در زمان اخیر نبوده و خیلی وقت پیش وارد شده است.اما چگونه؟

در لغت نامه ی دهخدا زیر عنوان «پانته آ» بر اساس روایت «گزنفون» آمده است که هنگامی که مادها پیروزمندانه از جنگ شوش برگشتند، غنائمی با خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به کورش بزرگ عرضه می کردند...

در میان غنائم زنی بود بسیار زیبا و به قولی زیباترین زن شوش به نام پانته آ که همسرش به نام « آبراداتاس» برای مأموریتی از جانب شاه خویش رفته بود . چون وصف زیبایی پانته آ را به کورش گفتند ، کورش درست ندانست که زنی شوهردار را از همسرش بازستاند.

و حتی هنگامی که توصیف زیبایی زن از حد گذشت و به کورش پیشنهاد کردند که حداقل فقط یک بار زن را ببیند، از ترس اینکه به او دل ببازد، نپذیرفت. پس او را تا باز آمدن همسرش به یکی از نگاهبان به نام «آراسپ» سپرد . اما اراسپ خود عاشق پانته آ گشت و خواست از او کام بگیرد، بناچار پانته آ از کورش کمک خواست..

کوروش آراسپ را سرزنش کرد و چون آراسپ مرد نجیبی بود و به شدت شرمنده شد و در ازای از طرف کوروش به دنبال آبراداتاس رفت تا او را به سوی ایران فرا بخواند. هنگامی که آبرداتاس به ایران آمد و از موضوع با خبر شد، به پاس جوانمردی کوروش برخود لازم دید که در لشکر او خدمت کند.

می گویند هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت: «سوگند به عشقی که میان من و توست، کوروش به واسطه جوانمردی که حق ما کرد اکنون حق دارد که ما را حق شناس ببیند. زمانی که اسیر او و از آن او شدم او نخواست که مرا برده خود بداند ونیز نخواست که مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند بلکه مرا برای تو که ندیده بود حفظ کرد. مثل اینکه من زن برادر او باشم.»

آبراداتاس در جنگ مورد اشاره کشته شد و پانته آ بر سر جنازه ی او رفت و شیون آغاز کرد. کوروش به ندیمان پانته آ سفارش کرد تا مراقب باشند که خود را نکشد، اما پانته آ در یک لحظه از غفلت ندیمان استفاده کرد و با خنجری که به همراه داشت، سینه ی خود را درید و در کنار جسد همسر به خاک افتاد و ندیمه نیز از ترس کورش و غفلتی که کرده بود ، خود را کشت.

 

* پهلوانان ایرانی - قسمت هفتم - جلال الدین خوارزمشاه

 

* پهلوانان ایرانی - قسمت هفتم - جلال الدین خوارزمشاه

در تاریخ کشور ما همواره مردانی بزرگ چون سورنا ، آریا برزین ،بابک خرم دین و ... وجود داشته اند (و دارند) که چشم کسانی که تاب دیدن این سرزمین را نداشتند کور کردند. در این مقاله به بررسی داستان پادشاه جلال الدین محمد خوارزم شاه می پردازیم...

جلال الدین مِنکُبِرنی(مینکبرنی) لقب جلال‌الدین خوارزمشاه (زاده:۶۱۷ هجری قمری - درگذشت:۶۲۸ هجری قمری) آخرین پادشاه سلسلهٔ خوارزمشاهیان است.عمده دوران وی به جنگ با مغولان، پادشاهان ایرانی، خلیفه و ملکه گرجستان گذشت.

سلطان جلال‌الدین منکبرنی فرزند ارشد سلطان محمد خوارزمشاه هنگام فرار سلطان محمد از سپاهیان چنگیز، همراه پدر بود، محمد در جزیرهٔ آبسکون وی را به جانشینی نامزد کرد و دو برادرِ او را به قبول حکم او مأمور ساخت اما پس از مرگ محمد برادران، در صدد قتل جلال‌الدین برآمدند.

در زمان این سردار رشید بود که ایران با رخداد نافرجام چنگیز مغول روبرو گردید و جلال الدین خوارزمشاه با دلاوری های خود خدمت های درخشان به سرزمین تاریخ و کشور خود نمود.چنگیز که در ظاهر برای تجارت و در نهان برای جاسوسی و کسب اطلاع از ایران در سال ۶۱۵ هجری قمری در حدود چهرصد و پنجاه نفر از پسران و ملازمان خود و تجار مغول را با سرمایه ای زیاد به ایران فرستاد ولی این عده در شهر اترار کشته شدند همینکه این خبر به چنگیز رسید از محمد خوارزمشاه خواست که حاکم اترار را به وی تسلیم کند ولی محمد خوارزمشاه به این درخواست اعتنایی نکرد.لذا چنگیز سخت دگرگون شد و عازم نبرد با خوارزمشاه شد. محمد خوارزمشاه چون از مقصود چنگیز آگاه شد به ماورا النهر ور همان هنگام جوجی خان پسر چنگیز در یکی از حکمرانان ترکستان به آن نواحی آمده بود محمد خوارزمشاه قصد جوجیخان کرد و نزدیک (جند) با اینکه مغولان نزدیک حاضر به جنگ نبودند نبرد را آغاز کرد

و باید گفت اگر تلاش های شاهزاده جوان جلال الدین نبود شاید محمد خوارزمشاه از جوجی خان شکست می خورد اما رشادت های جلال الدین اشتباهات محمد خوارزمشاه را جبران کرد و شکست نصیب مغولان شد آنچنانکه میدان نبرد را ترک کردند تا خبر شکست خود را به چنگیز خان برسانند. محمد خوارزمشاه که از ضربدست مغولان را چشیده بود به خوف و هراس شدیدی دچار شد ولی با این وجود چنگیز قصد سرزمین خوارزمشاهیان نمود در آن هنگام محمد خوارزمشاه سپاهی بزرگ زیر فرمان داشت.جلال الدین از پدر اجازه خواست تا در برابر سپاهیان مغول صف آرائی کنند و اطمینان داد که از این نبرد پیروز و سربلند باز گردد.اما پدر او را جوان و بی تجربه خواند.جلال الدین از پدر خواست که فرماندهی سپاهیان خوارزم را باو واگذارد اما محمد خوارزمشاه هرگز تغیر عقیده نداد و مقابله با مغولان را صلاح ندانست.چنگیز با سپاهیان خونخوار خود به جانب ماورا النهر آمد اکتای و جغتای را به محاصره اترار گماشت. جوجی خان را به طرف جند و یکی از سرداران را به سوی خجند فرستاد و خود عزم بخاران کرد و در راه از کشتار و غارت فروگذار ننمود.

و در سال ۶۱۷ هجری قمری به اطراف بخارا رسید و کوشش بخارائیان به جایی نرسید و مدافعان دلیل آن شهر کاری از پیش نبردند.شهر اترار پنج ماه در محاصره بود و سرانجام بدست لشکر جغتای و اکتای گشوده شد. حاکم شهر که بازرگانان مغول را کشته بود دستگیر و کشته شد.چنگیز بعد از اینکه سمرقند را گرفت عده ای را برای تعقیب محمد خوارزمشاه فرستاد در آن هنگان پایتخت خوارزمشاهیان شهر (جرجانیه) بود که آبادی این شهر و کثرت جمعیت آن به شرح نمی آمد.چنگیز پسران خود را همراه با سپاه تاتار مامورتسخیر آن دیار کرد اهالی این شهر مردانه در برابر مغولان ایستادگی کردند و حاضر به تسلیم نشدند دشمن چون از محاصره نا امید شد قصد کرد که آب جیحون را که از شهر می گذشت برگرداند. اهالی رشید جرجانیه سه هزار نفر از مغولان را که مامور بازگرداندن آب جیحون بودند از پای درآوردند اما سرانجام با اینکه مردم این شهر خانه بخانه و کوچه به کوچه جنگیدند شهر به دست مغولان افتاد.محمد خوارزمشاه از شنیدن این خبر در جزیره آبسکون درگذشت و پس از وی جلال الدین که امید همه مردم به دلیری های او بود زمام امور گسیخته این سرزمین را به دست گرفت در سال ۶۱۸ با سپاهیان مغول روبرو شد نبرد سختی درگرفت و در این نبرد جلال الدین آنچنان شکست فاحشی بر سپاه مغول وارد آورد که بگفته ای ۴۰ هزار مغول کشته شد و آنان که مانده بودند راه فرار را پیش گرفتند تا این خبر ناگوار را به چنگیز برسانند.

اما به زودی بین سران سپاه جلال الدین اختلاف افتاد و هر کدام راهی جداگانه در پیش گرفتند و بسمتی رفتند و جلال الدین تصمیم گرفت به تنهایی در برابر چنگیز ایستادگی کند جلال الدین خوب می دانست که عده سپاهیانش اندک و نیروی دشمن فراوان است اما با همه اینها دل به دلیری و شجاعت ذاتی خود بست و عزم پیکار نمود.جلال الدین که خود را سخت تنها دید ناچار به ترک خوارزم شد و راه غزنین را پیش گرفت چنگیزخان که از قضایا آگاه گردید قصد وی کرد. نزدیک سند به وی رسید.جلال الدین با عده کم سپاهیان خویش با چنگیز به مقابله مردانه برخاست نبرد آغاز شد جلال الدین بین دشمن و آب قرار گرفت حلقه محاصره هر لحظه تنگ تر می شد تا آنکه سپاه چنگیز جلال الدین را برفراز صخره ای که بیش از ده ذرع بلندی داشت راند و بیم آن می رفت که جلال الدین دستگیر شده و ریشه حیاتش قطع گردد.

اما این شاهزاده دلیر و پردل بیکباره تصمیم خود را گرفت و دامن مردانگی بر کمر زد و در حالیکه از هر طرف حمله آورده و مغولان را به خاک می افکند در لحظات آخر که دیگر هیچگونه امیدی برای پیروزی یا نجاتش وجود نداشت تازیانه بر اسب زده و خود را بر آب عظیم سند افکند و در برابر تعجب چنگیز با اینکه او را پیاپی با تیر هدف قرار می دادند از آب سهمگین سند گذشت و خود را به ساحل رسانید. پس از این رویداد جلال الدین خود را به هندوستان رسانید و در آنجا قدرت و اعتباری به دست آورد و از آنجا که زندگی آسوده و راحت را بر خود حرام می دانست از راه مکران به ایران آمد و از راه شیراز به اصفهان رفت و در آنجا با کمک برادرش غیاث الدین سپاهی فراهم آورد و عزم بغداد کرد تا با خلیفه درباره دفع شر مغول مذاکره کند و از او کمک بگیرد.اما ناصر خلیفه بغداد به جای کمک به جلال الدین لشکری برای مقابله او فرستاد. جلال الدین در یک نبرد سپاه خلیفه را به کلی تارومار کرد و از میان برد سپس به سوی تبریز رفت. پس از فتح تبریز جلال الدین به سوی گرجستان شتافت و در مدت سیزده روز خود را از تفلیس به کرمان رسانید و فتنه را فرونشاند.در این هنگام مغولان به جانب ری آمدند جلال الدین عنان همت به دست گرفته و به جانب آنها رفت و در نبردی که با مغولان نمود به علت حیله و ریای برادرش غیاث الدین مغلوب دشمن شد و به سوی اصفهان عقب نشست.جلال الدین عزم گرجستان کرد و سپس تا آذربایجان آمد و پس از کسب پیروزی هایی دوباره نامش بر دهان ها افتاد با یکی از سرداران مغول بنام (جورماغون) که از طرف اکتای قاآن به ایران فرستاده شده بود نبرد کرد ولی این بار نیز کاری از پیش نبرد و مجبور شد برای جان سالم به در بردن از دست مغولان صحنه جنگ را ترک کند اما از آنجا که اجل در کمین او بود در سال ۶۲۸ در یکی از کوه های کردستان در گذرگاهی ناشناس به دست طماع چشم دل کوری که قصد جامه و اسب و مال او را کرده بود کشته شد.
این خواست خداوند بود که سردار دلیل ایران با همه فداکاری ها و دلیری هایش در چنان گذرگاه ناشناسی به دست کوردلی از پای درآمد شاید اگر جلال الدین کشته نمی شد سدی در برابر پیشروی مغولان ایجاد می کرد و مسیر تاریخ ما را عوض می نمود. نام جلال الدین و شرح وقایع زندگانیش همراه فداکاری و شهامتهایش بخاطر حفظ وطن و این سرزمین آنچنان افتخار آمیز و پرشکوه است که هر خواننده بر او درود می فرستد و سینه تاریخ ما لوح جاویدان برای نام ارزنده مردی بزرگ چون او می باشد.

ارزش مهستان و آزادی

 

 ارزش مهستان و آزادی 

چند روز مانده به برگزاری مجلس تابستانه مهستان بود یکی از رایزنان اردوان یکم پادشاه  ایران به او گفت آنگونه که پیداست  اگر  مجلس در زمان خود برگزار گردد  این احتمال زیاد است که ریش سفیدان به خاطر کندی مبارزه در خاور ایران و اینکه شما نیز همانند فرهاد دوم نتوانستید نگرانی را دور نماید و سکاییان توانستند در درنگیانه ( نام پیشین سیستان ) استقرار یابند ، پادشاه ایران را برکنار نموده و  کس دیگری را جای گزین شما کنند  . 
پادشاه به کوهستان دور می نگریست . رایزن ادامه داد  در صورت دستور فرمانروا ، تاریخ برگزاری مهستان زمانی دیگر باشد ! 
اردوان فرمانروای ایران گفت : نیرویی که در رای مهستان است در وجود من نیست ، و ادامه داد : نمایندگان مهستان ، مردم ایران هستند و آنها نیروی پادشاهی اند ،  پس من چگونه و با کدام نیرو راه خودم را از آنها جدا کنم ؟!
باید برای آنها ریشه دردها را بشکافم و آنها را از دردسرهای کشور  آگاه سازم .
منش اردوان پادشاه شجاع ایران مصداق بارز این سخن ارد بزرگ اندیشمند نامدار کشورمان است که : آزادگان میهن پرست در مرداب خودستایی فرو نمی روند .
مجلس مهستان برپا شد و نمایندگان پس از شنیدن سخنان فرمانروا رای به ادامه کار او دادند و همه دلگرمش نمودند اما بدبختانه دو ماه بعد از آن در شهریور سال ۱۲4 پیش از میلاد پادشاه آزاده ایران زمین اردوان اشکانی در میدان نبرد با دشمنان میهن در حالی که در صف نخست سپاه ایران دلیرانه می جنگید کشته شد .

اردوان اداره کشور را در اوج درگیری ها بر دوش گرفت اما با این حال هیچ گاه به بهانه شرایط نامناسب کشور ، آزادی های مردم را کم نکرد و بدین خاطر در روز سوگ او از سراسر ایران آزادگان با چشمان پر اشک پیکرش را همراهی نمودند . 
زمان شوم از تارک مرزهای میهن خیلی زود دور شد و جوانان ایرانی دوباره مجد و شکوه کشورمان را باز گردانیدند  ...

 

خورشید سربازان (اشک نهم)

 

 خورشید سربازان (اشک نهم)

 

 مهرداد دوم اشکانی با سپاهش از کنار باغ سبزی می گذشت سایه درختان باغ مکان خوبی بود برای استراحت .
فرمانروا دستور داد در کنار دیوار بزرگ باغ لشکریان کمی استراحت کنند . باغبان نزدیک پادشاه ایران زمین آمده و از او و سربازان دعوت کرد که به باغ وارد شوند . مهرداد گفت ما باید خیلی زود اینجا را ترک کنیم و همین جا مناسب است . باغبان گفت دیشب خواب می دیدم خورشید ایران در پشت دیوار باغم است و امروز پادشاه کشورم را اینجا می بینم . مهرداد گفت اشتباه نکن آن خورشید من نیستم آن خورشید سربازان ایران هستند که در کنار دیوار باغت نشسته اند . 
از این همه فروتنی و بزرگی پادشاه ایران زمین اشک در چشمان باغبان گرد آمد .
مهرداد دوم ( اشک نهم ) بسیار فروتن بود و همواره در کنار سربازان خویش و بدور از تجملات بود . اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : فرمانروای شایسته ارزش سربازان را کمتر از خود نمی داند .

اشک نهم به ما آموخت ارتش ایران یگانه و یکتاست .

 

ادشاه ایران به جزیره لاوان رفت و از آن زن رنجور که همسر و دختر خویش را از دست داده بود دلجوی نموده و پوزش خواست .

 

شاپور ساسانی و اجداد شیخ نشین های خلیج فارس

 

 

شاپور ساسانی و اجداد شیخ نشین های خلیج فارس  

 

پاسی از شب گذشته بود به شاپور دوم ساسانی ، پادشاه ایران زمین گفتند سه مرد کهن سال از جزیره لاوان به دادخواهی آمده اند .
پس از اجازه فرمانروا ، آنها گفتند : اکنون سالهاست تازیان هر از گاهی به جزیره ما یورش آورده و مروارید های صیادان را به یغما می برند ، و اما این بار علاوه بر مروارید یکی از دختران جزیره را نیز دزده اند که این موجب شده مادر آن دختر بر بستر مرگ باشد و پدرش هم از پی دزدان به دریا رفته و هفته هاست از او هم خبری نیست .
می گویند شاپور برافروخت و رو به سرداران کشور نموده و گفت تا جزایر ایران امن نشده کسی حق استراحت ندارد . همان شب شاپور و لشکریان بر اسب رزم نشسته و به سوی جنوب ایران تاختند . آنها جنوب خلیج فارس را که پس از دودمان اشکانیان رها شده بود را بار دیگر به ایران افزودند و دزدان تبهکار را به زنجیر عدالت کشیده و به ایران آوردند .
به گفته ارد بزرگ اندیشمند ایرانی : فرمانروایی که نتواند جلوی بیداد بزهکاران و چپاولگران را بگیرد شایستگی اداره کشور را ندارد .
گفته می شود پس از پاکسازی جنوب ، پادشاه ایران به جزیره لاوان رفت و از آن زن رنجور که همسر و دختر خویش را از دست داده بود دلجوی نموده و پوزش خواست .